« رقصی شورانگیز اما کوتاه…!». نوشته: هنگامه افشار
تو هرگز نفهمیدى حلقهاى که او
از گلهاى رُز بر گردنت انداخت،
حلقههاى زنجیر را از پشت سرت گره زد
تا با فریفتن، از تو برده بسازد!
ندانستی با گردن لخت مقابل آینه نشستن،
فریباتر از تلائلو چند رج سنگ زمّردین است
که از نخ گسسته و سر تا پایات
سنگسار میشود!
تو هر گز، راز دروغین آیهها را نفهمیدى!
دختر فقر، عید را جشن میگیرد
طاقچهها را گردگیرى وپلهها را با آبپاش
مىشوید و گلهاى یاس و رازقى را
از گوشهی چارقدِ کهنهی مادر بزرگ
با قیچى مىچیند و میخیساند در
کاسهی آب تا از زیر چارقد اجباری،
با چسباندن بر گیسوان، بهار را جوانه زند…
دختر فقر جوراب عیدش را،
با دوختنِ وصلهها نو میکند و گُلهای
رنگ باختهی پیراهن را با مداد رنگى…
او در حوض ترک خوردهی سبز رنگ،
آبِ ماهىها را تمیزتر از آب تنگِ بلورین
و کریستالِ خانهی دخترانِ تهى از فقر،
نگه میدارد…
از بوىِ سبزى پلو ماهى که، از آنسو َترک،
به مشامش میرسد، تصویرِ سفرهی شب عید
را در دفترچهی شطرنجى نقاشى مىکند
آوازش اما سرودی شده که
حتی گنجشکهای گرسنه نشسته بر سیمهای
چراغ برق را به پرواز مستانه میکشاند!
رویاىِ دختر فقر و دخترانِ تهى از فقر،
به لحظهی تحویلِ سال، یکى است!
هر دو یکسان برای پسرانِ لاغر اندام محله
که با صورتهاى استخوانى سر هر چهار راه
ایستادهاند، تسبیح شاه مقصود میاندازند،
سفرهی هفت بوسه پهن میکند…
از لحظهی گریهی تولد، میان توفان ایستاده!
تا سکوت فرو رفتن در مرگ،
میان توفان خواهد ایستاد…
ققنوسى است که یکبار به آتش مىنشیند،
دگر بار از خاکستر بیرون مىجهد!
او پرتاب شده در باتلاق روزگار!
برای فرو نرفتن در این گودال هولناک،
ذهن و روان خود را بی گلایه بالا میکشد-
شکوفه است به غنچه مینشیند
غنچهای که در دل گل میرقصد
رقصی شورانگیز اما کوتاه!
ریشه در خاک دارد با جسمی شکننده،
طبیعت برافروخته را به آغوش مىگیرد
تا با رامشگرى به زانو نشاندش!
میان بازوان پولادیناش مىرقصد مبادا
با سرشت بلهوسانهاش، موجود لرزانى
چون او را جاکن و سوئى پرتاب کند!
او و این آشوبگر افسار گریخته،
که فصلهاى زندگیاش را به جدال انداخته،
هر دو از آفرینشهاى هستىاند!
انسانهاى دیگر نیز کنارش ایستادهاند
بعضى ظریفتر، بعضى مقاومتر…
در تند باد قیام کف خیابان، تنها با پیوند نازک
ریسمان عاطفه، مواظب نیفتادن یکدیگرند…
از زیر هر وجب این خاک تبدار،
حسی آشنا نفس میکشد حسی که
دانه نیست، گیاه نیست باد نیست،
زمین لرزه نیست آب نیست، آتش هم نیست
هیچ یک از اینها نیست!
حس موجودی است رنجور،
که در کوره راه به تصرف افتاده!
زمین فربه برای انسان دام گسترده است!
هنگامه افشار